علیرضا ایرانمهر – ایران
جلوی آینهٔ حمام هتل داشت ریشش را میتراشید که باز هم احساس کرد حامله است. با حولهٔ پیچیده بهدورِ خود بیرون آمد، بطری شیشهای را که توی جایخی یخچال گذاشته بود، برداشت و روی مبل راحتی کنار پنجره لمید. از نرمیِ حولهٔ سفید و بزرگ در نور سربی سپیدهدم، خوشش آمد. بیقراریِ حمل چیزی را درون خود داشت که از او جدا میشود…
«در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی بر آید، از این دریا مه و باران سر بر کَنَد و بر زمین فرو بارد.»
نخستین بار که حس حاملگی به سراغش آمد، فردای آن طرحش در مسابقهٔ بزرگ معماری ساختمان مرکزی شرکت بیمه برنده شد. در صبحی برفی و پرنور خبرش را به او دادند. دانشجوی گمنامی که ناگهان به دنیای گرانقیمت آرشیتکتهای معروف قدم میگذاشت. دومین بار، درست بعد از لحظهای بود که فهمید زنش عاشق نمونهٔ بلوندِ جُرج کلونی شده است. چند روز قبل از آن، در صبحی زود شنیده بود زن آهسته توی هال با تلفن حرف میزند. با نشاطی بیدلیل از خواب پریده بود. در میان پچپچههای زن، لحن مردانهٔ گرمی را تشخیص میداد. از بیتابیشان که آنموقعِ صبح مشتاق شنیدن پنهانی صدای هم بودند، خوشش آمد. چشمانش را باز نکرد. سعی کرد به خواب خوبی که لحظهای قبل دیده بود، فکر کند. یک هفته بعد زنش را توی استیشن مشکی خاکآلودی دید که یک خیابان بالاتر از خانهشان پارک کرده بود. رانندهٔ ماشین صورت رنگپریده و کودکانهای داشت که از خوشحالی میدرخشید، با موهای بلوند و نرمی که باد از روی پیشانیاش کنار میزد. هر دو چنان امیدوارانه میخندیدند، انگار نخستین روز آغاز جهان است. باید لحظاتی میگذشت تا مرد باور کند چهار سال انتظارش تمام شده است. زنش واقعاً داشت او را ترک میکرد. همانموقع بود که برای دومین بار احساس کرد حامله است، تن خود را بیرون از خودش دوست داشت.
لمیده روی مبل، با بطری عرقکردهٔ شیشهای در دست آنقدر صبر کرد تا نخستین پرتوهای پرتقالی طلوع روی حولهٔ سفید تابید. حولهٔ پیچیده به دورِ تنش، سرخ و درخشان شده بود. در تمام سالهای قبل از جداشدن از زنش فکر میکرد کارهای زیادی برای انجامدادن دارد: بیدارشدن از خواب بدون دیدن کسی که حضورش پیوسته بیحاصلی زندگی و تنهاییات را نشان میدهد، و لذتبردن از خوابی عمیق. حالا هفده روز بود که از زنش جدا شده بود، توی هتل میخوابید، با خوابهایی شکننده و کوتاه. تنها تغییر مهم در برنامهٔ زندگیاش این بود که حالا بهجای ساعت یازدهِ پیشازظهر، پیش از طلوع آفتاب بیدار میشد، دوش میگرفت و ریشش را میتراشید، جلوی پنجرهٔ اتاق مینشست و به تغییر رنگ تدریجی آسمان نگاه میکرد. در اتاق هتل ساعتهایی زیادی داشت تا به سفارشهایی که گرفته بود و طراحی ایدههایش فکر کند. و گاه به زنش که احتمالاً هنوز روی تختخواب سابقشان خوابیده بود.
دیروز برای سومین بار احساس کرد حامله است. ساعت از ده گذشته بود، آخرین مسافران هتل هم صبحانهشان را تمام میکردند و او که مثل روزهای گذشته کاری برای انجام دادن نداشت، هنوز توی رستوارن نشسته بود. فکر کرد میتواند حلقههای گوجهفرنگی توی بشقابش را با روغن زیتون و فلفل بخورد که متوجه شد لحظاتی است با شیشهٔ روغن زیتون در دست به زیر تابلوی بزرگ جنگل ابر خیره ماندهست. زیر تابلو دو زن با شتاب صبحانه میخوردند. یکی روبهرویش و دیگری پشت به او نشسته بود که فقط باریکهای از نیمرخش دیده میشد. نیمرخی که در نور کدر رستوران برقی برنزی داشت و شانههایش که احتمالاً میتوانست مدلی برای لباسهای پشتباز شب با بندهای نازک باشد. صاحب آن شانههای چشمگیر روی بشقابش خم شده بود و گندمهای برشتهٔ آغشته به شیر را شتابزده میخورد. هر دو داشتند به چیزی میخندیدند. قبل از آنکه روغن زیتون از سر شیشه روی گوجهفرنگیها جاری شود، مرد فهمید آن نیمرخ برنزی مثل جای زخمی کهنه، عمری بیشتر از خاطراتش خواهد داشت. گوجهٔ آغشته به روغن زیتون را توی دهانش گذاشت و برای سومین بار در زندگیاش احساس کرد حامله است، حسی چون نفسی عمیق پیش از پریدن توی آب سرد، یا دیدن خود چون بیگانهای در خواب.
گاه ممکن است چاقویی که اشتباهی توی کشوی ادویههای آشپزخانه جامانده، بیهیچ دلیلی غمانگیز باشد. چهار سال آخر زندگی مشترک با زنش غمانگیز بود، خونریزی داخلی آرامی با دردی اندک و پیوسته که به آسانی فراموش میشود، اما اگر انگشتت را روی زخمهای آن بگذاری، وحشت و انفجار دردی ناگهانی تو را به درون خود فرو میکشد. چند ماه پیش موقع شستن ظرفها، چاقوی گوشتخوردکنی کف دستش را تا استخوان شکافت. از درد آن خوشش آمد. چند ثانیه قبل از آنکه کفهای روی تیغهٔ چاقو را بشوید، حدس زد لبهٔ تیز چاقو دستش را خواهد برید، اما انگشتانش به حرکت ادامه دادند. کمی بعد مرد با دست پانسمانشده روی نیمکت بیمارستان نشسته بود و دلش میخواست سیگار بکشد. از تغییر چیزی خوشحال بود که نمیدانست چیست. زن با کیسهٔ داروها آمد طرفش و مرد فکر کرد اگر زن میآمد و میدید او نیست چه میشد، اگر دیگر هیچ نشانی از او نمییافت؟
ـ اگه من بذارم برم چهکار میکنی؟
ـ همون کاری که تا دیروز میکردم.
ـ واقعاً؟
ـ نه که بودنت با نبودنت خیلی فرق داره. پا شو بریم.
مرد دیگر مدتها بود به دنبال دلیلی برای درد و خونریزی داخلیاش نمیگشت: خودخواهی، ملال یا شاید اینکه از مدتها پیش روی کاناپهٔ هال میخوابید… چه فرقی میکند. شاید تصویرها و خاطرات، همیشه واقعیت بیشتری داشتند. مثل آن شب سرد پاییزی کوهپایههای طالقان که برای آتش شبانه همراه زنش چوب جمع کردند، اما همهشان نمکشیده بودند و روشن نمیشدند. حتی شاخههای نازک هم خیس بودند و وقتی لجوجانه شعلهٔ فندک را زیر آن نگه میداشتی، فقط بخار سفیدی از آن بلند میشد. زندگیشان از خیلی وقت پیش نم کشیده بود، اما زن هنوز اصرار داشت زیر آن فندک نگه دارد.
بطری خالی شیشهای را توی سطل زباله انداخت و جلوی آینهٔ قدی روی در کمد، حولهٔ بلند را از دور خود باز کرد و سرتاپای خود را نگریست. مثلث کوچکی از موهای بالای سینهاش سفید شده بود. مطمئناً امروز تن خود را دوست داشت، مثل دفعههای قبلی که احساس کرده بود حامله است!
«در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی بر آید، از این دریا مه و باران سر بر کَنَد و بر زمین فرو بارد.»
پیراهنش را از روی دستهٔ صندلی میز کار اتاق برداشت. پیراهنی کرمرنگ با راههای آبی روشن. هفده روز پیش که برای آخرین بار از خانه بیرون آمد، فقط دو دست پیراهن با خود برداشته بود. مخصوصاً دوست داشت این پیراهن کهنهٔ کرمی را بردارد. روزی که در اوج لذتی ناگزیر فهمید صاحب تنها فرزند زندگیاش شده، این پیراهن تنش بود، آخرین هفتهای بود که نازنین را میدید، بالای تپهٔ سنگی لختی بر دامنهٔ کوههای صخرهای توچال که چشمانداز تهران در برابرشان گسترده بود. نازنین و کارگردانی ایرانیـکانادایی قرارهایشان را گذاشته بودند. هفتهٔ آینده مرد از کانادا میآمد، مراسم عروسی برگزار میشد و هفتهٔ بعدش به کانادا میرفتند. اما حالا بالای تپه، همهٔ آسمان غروب و یک هفتهٔ باقی مانده مال آنها بود. همان موقع نازنین در حالی که با دکمههای کرمی پیراهن او بازی میکرد، گفته بود دوست دارد از او یک یادگاری داشته باشد. بچهای که بتواند آن را در کانادا دنیا بیاورد.
ـ باز خل شدی؟
ـ مگه همینجوری خُلم رو دوست نداشتی؟ من یه بچه میخوام!
ـ که چی بشه؟
ـ اینش به خودم مربوطه.
ـ یه چیزی بگو منطقی باشه.
ـ اگه دختر منطقی میخواستی نباید میومدی سراغ من!
پیراهن راهدار کرمی را پوشید و لبههای آن را توی شلوار جینش فرو کرد. روبهروی آینهٔ قدی ایستاد و خود را نگاه کرد. هیچوقت مطمئن نشد، در میان آن صخرهها که چشمانداز نورانی تهران از لابهلایشان پیدا بود، نازنین به یادگاریاش رسید یا نه، اما تصور داشتن یک بچه اندوه دلپذیری بود، مثل همین پیراهن راهدار کهنه که از بین همهٔ لباسهایش برداشته بود. نازنین را نخستینبار در فردای شبی دیده بود که آن چنگک را زیر سقف اتاقش در شرکت مهندسی کشف کرد. بیهیچ هدفی روی کاناپهٔ شرکت دراز کشیده بود، سیگار میکشید و دوست نداشت به خانه برگردد. دیگر مدتها بود که شبها دیر به خانه میرفت. توی خانه شلوارک میپوشید، راحت سیگار میکشید و نمایشهای مد و فیلم تماشا میکرد، اما معمولاً ترجیح میداد با چشمان سرخ و خسته توی شرکت پشت کامپیوترش بماند. آنشب اولینبار بود که دیگر هیچ کاری برای انجام دادن نداشت، سرایدارها رفته بودند و هر دوازده اتاق خالی شرکت در اختیار او بود. از دراز کشیدن روی کاناپهها احساس خوبی داشت. فکر کرد رفتن به خانه، همچون تماشای مادرش وقتی جلوی آینه موهای خود را کوتاه میکند غمانگیز است. مادرش از زمانی که یادش میآمد، عادت داشت خودش جلوی آینه موهای خود را کوتاه کند. وقتی مادر توی آینه به خود خیره میشد، بهنظر میآمد دارد گریه میکند. رفتن به خانه و دیدن غذایی که زنش برای او گرم نگه داشته بود، به همان اندازه میتوانست غمانگیز باشد. مخصوصاً وقتی زن منتظر مینشست که او حرف تازهای بزند. مرد چند سال فکر کرده بود، اما در ذهنش حرفی برای گفتن به زن وجود نداشت. نگاه ناامیدانهٔ زن که از مبل کنار کاناپه به او خیره میماند، غمانگیز بود. بدتر از آن لبخندش بود که سعی میکرد ثابت کند همه چیز خوب است، نشان دهد امشب نیز مثل شبهای دیگر همهچیز سرجای خودش است.
قسمت بعدی این داستان را در اینجا بخوانید
____________________________________________________
* این داستان بلند منتشرنشده در هفت قسمت در «رسانهٔ همیاری» انتشار خواهد یافت.